در کتابخانــه ایســتاده بــودم. نمیتوانســتم خــود را کنتــرل کنــم. مــن بایــد یکــی از کتابمقدسهــا را میخریــدم. وقتــی بــه خانه برگشــتم قــادر نبودم جلــو خــودم را بگیــرم. میخواســتم هر چه ســریعتر آن را بخوانم. چرا چنین تشنگی عجیبی در من بود؟... ایــن کتــاب داســتان زندگــی افــرادی را بیان میکنــد که خســته و درمانده از زندگــی خــود با خدایی مواجه شــدند کــه زندگی آنان را دگرگــون کرد و آنان را از قلمــرو تاریکــی بــه قلمــرو نــور و روشــنایی منتقــل ســاخت. انســانهای معمولی مثل من و شما که خدا فریادشان را شنید